نورِ امیدی در تاریکی مطلق (راه درمان اضطراب من)
به نام خدا
سلام رفقا امیدوارم حالتون عالی باشه!
من زهرا هستم ۱۷ ساله و ساکنِ استان لرستان.
یه دخترِ حساس و مضطرب که به دنبال درمان اضطراب خودش بود و علاقهی خاصی به نویسندگی دارم.
رشتهام تجربیِ و با توکل بر خدا هدفم پزشکی.
میخوام بخشی از زندگی خودم و اتفاقاتی رو که توی تابستان ۱۴۰۰ برام افتاد رو با صداقت کامل تعریف کنم.
با اینکه مدارس غیر حضوری بود و شرایط درس خوندن مجازی شده بود باید دیگه بعد از یک سال و نیم با این شرایط کنار میومدم و برام جا میافتاد ولی اوایل نتونستم خودم رو با این شرایط به خوبی سازگار کنم یه جورایی میشه گفت اسیرِ این شرایط شده بودم.
خیلی درس میخوندم ولی وقتی مدارس غیر حضوری شد خیلی از کتابام فاصله گرفتم…
تنها چیزی که من با همهی وجود بهش علاقه داشتم مطالعهی کتابهای مختلف و رسیدگی به درس و مدرسم بود.
وقتی عاشقِ یه کاری باشی هیچوقت نمیتونی ازش دل بکنی ولی من با اینکه مطالعه رو دوست داشتم با غیر حضوری شدن مدارس دیگه حتی مطالعه رو هم کنار گذاشتم.
عادی بود! آخه من ۱۶ سال توی زندگیم گوشی دستم نگرفته بودم بعد یهو بعد از ۱۶ سال یه گوشی دادن دستم و بهم گفتن زهرا این مدرسه، دوست، همکلاس، دبیر، درس و آیندهی توعه!
اولاش قشنگ بود.
یه دنیای متفاوتی بود.
دنیایی مجازی و غیر واقعی… ولی نمیدونستم این دنیای مجازی با قشنگیهای فانی و الکیش میتونه چقدر منو از زندگی واقعیم دور کنه.
اولاش خوشحال بودم که دیگه هر روز ۷ صبح بلند نمیشم این همه راه تا مدرسه برم و خودم رو خسته کنم.
خوشحال بودم از اینکه همهی مدرسم خلاصه میشهی توی یه موبایل من میتونم همه جا با خودم ببرمش و اینکه بعد از ۱۶ سال زندگی؛ مادر و پدرم برام گوشی خریدن.
آخه پدر و مادرم تصمیم داشتن تا وقتی میرم دانشگاه برام گوشی نخرن.
منم اصلا با موبایل رابطهی خوبی نداشتم و تنها دوستای صمیمیم کتابام بودن ولی به خاطر مجازی شدن مدارس مجبور به خرید گوشی شدن.
با ذوق و شوقِ زیاد گوشیم رو دستم میگرفتم، آهنگ گوش میکردم، با دوستام حرف میزدم؛ خونه بودم و همهی زندگیم گوشی توی دستم شده بود.
خیلی از خانوادم و زندگی کردن دور شده بودم.
از اتاقم بیرون نمیرفتم، کم اشتها شده بودم و غذا نمیخوردم.
کم کم اون همه ذوق و شوقِ تعطیلی مدارس داشت تبدیل به یه دلتنگی زیادی برای دوستام و درسام میشد.
خودم رو توی یه اتاق حبس کرده بودم.
کتابامو توی کتابخونه گذاشته بودم و حتی دلم نمیخواست درِ کتابخونه رو باز کنم که چشمم بهشون بخوره.
ساعتِ گوشی که زنگ میخورد پنج دفعه دکمهی اسنوز رو میزدم.
هر ۵ دقیقه بیدار میشدم و دوباره میخوابیدم.
و با خستگیِ خیلی زیادی صبحها سر کلاسِ مجازی حاضر میشدم.
از بس گوشی دستم بود چشمام ضعیف شده بودن.
شبها چون خوابم نمیگرفت سعی میکردم تا صبح بیدار بمونم و تکالیف مدرسه رو انجام بدم؛ صبحشم که سَرِ کلاس مجازی بودم دیگه در طولِ ۲۴ ساعت شاید فقط ۲ الی ۳ ساعت وقت میشد بخوابم.
دیگه مثلِ همیشه نمیخندیدم.
اون دخترِ پر انرژی و سرزندهای که عاشقِ ورزش بود و یه زمانی با علاقه فوتسال بازی میکرد، نبودم.
دیگه از وقتی شرایط مدرسه مجازی شده بود و روحیهام ریخته بود به هم حتی واسهی پیاده روی هم بیرون نمیرفتم، در ۷ روز هفته حتی ۱۵ دقیقه هم ورزش نمیکردم.
اصن میشه گفت زندگی نمیکردم بلکه فقط زنده بودم همین.
کنار خانوادم شام نمیخوردم؛ غذارو میبردم توی اتاق، دو قاشق میخوردم و بقیهی غذا رو همون جوری میذاشتم کنار.
با هیچکی حرف نمیزدم بلکه سعی میکردم حرفامو با کاغذ و قلم در میون بذارم و همین کار باعث شد متوجه بدم که چقدر به نوشتن و نویسندگی علاقه دارم.
فقط از غم و درگیریهام مینوشتم؛ سبُک که میشدم کاغذارو پاره میکردم و دور میریختم.
کم کم با خودم گفتم یکم امید چاشنیِ متنهایی که مینویسم بکنم.
متنها و حرفامو با کمی انگیزه و امید مخلوط کردم… دیگه کاغذای نوشته شده رو پاره نمیکردم.
توی مسابقات داستان نویسی شرکت کردم و دوم شدم.
متنامو کم کم توی روزنامه چاپ کردم.
خوب بود… اینکه یه دلیلی برای نشوندنِ لبخند روی لبام داشتم خیلی حالمو بهتر میکرد.
سعی میکردم هر طوری که شده به هر نحوی درسامو بخونم و پایهی دهم رو به اتمام برسونم.
امتحانامون که تموم شد؛ وقتی که کارناممو گرفتم از نمرم راضی بودم ولی برای منی که همیشه ۲۰ میگرفتم، گرفتنِ نمرهی ۱۹ آزار دهنده بود.
پایهی دهم با همهی سختیاش تموم شد.
تصمیم گرفتم توی ۳ ماهِ تابستون دهمم رو دوره کنم ولی میدونستم با این روحیه و افکارِ آشفته؛ من به تنهایی نمیتونم این کار رو انجام بدم و قطعا به یه راهنمای با تجربه نیاز دارم.
توی کانالهای تلگرام و روبیکا شروع کردم به پیگیری و جست و جو برای پیدا کردن یه مشاورِ خوب چون شهری که زندگی میکنم یه شهرِ کوچیکه به همین خاطر مشاور تحصیلی نداره و خیلی کم پیدا میشه.
به خاطر همین مجازی اقدام کردم.
از همون روزی که مدارس تعطیل شد گوشی رو دستم گرفتم و به هر مشاوری توی هر شهری پیام دادم، زنگ زدم.
بعضی جاها اونقدر قیمتشون زیاد بود که حتی نمیتونستم به راهنمایی گرفتن از اون مشاور فکر کنم.
خیلی جاها هم نه کارشونو بلد بودن و نه خدماتی رو ارائه میکردن.
توی شهر خودمونم ۲ الی ۳ تا روانشناس و مشاور بیشتر نبود اونم اگه ۵ دقیقه صوتی صحبت میکردم که یه وقتی برای مراجعه به صورت حضوری بگیرم به ازای همون ۵ دقیقه هزینهی زیادی باید پرداخت میکردم.
در صورتی که من چون میخواستم کتاب تست بخرم نمیتونستم برای مشاور هم خانوادمو تحت فشار بذارم.
اصلا به هیچی فکر نمیکردم بلکه تنها درگیریِ ذهنی من انتخاب یه مشاور بود و بَس.
روی همه چی چشمامو بسته بودم، مخصوصا روی زمانِ ارزشمندی که داشتم الکی هدرش میدادم.
فکر میکردم با انتخابِ مشاور، قطعا قبول شدنم توی کنکور و گذروندنِ پایهی یازدهم با نمرات بالا حتمیِ.
در صورتی که اون وقتِ طولانی که برای پیدا کردن مشاور گذاشتم میتونستم برای خوندن و دوره مطالب سال قبل یا پیشخوانی مطالب سال بعد بذارم.
من ۲ ماه و نیم معادلِ ۷۵ روز…
هر روز صبح از خودِ صبح تا شب با مشاور تماس میگرفتم.
مامانم چند مرتبه بهم گفت بیا بریم حضوری مراجعه کنیم شاید یه مشاور خوب پیدا کردیم که توی کنترل استرست بهت کمک کرد.
خدا شاهده همون جوری که توی کامنتا هم گفتم اونقدر استرس داشتم که نمیتونستم روی زمین بشینم!
یعنی میشه گفت سرِ پا غذا میخوردم، درس میخوندم و استرسم اونقدر زیاد بود که تبدیل به وسواس فکری عملی و حتی وسواس مطالعاتی شده بود.
درس خوندن با صدای بلند برام عذاب آور بود.
ولی هر کاری میکردم تا صدای خودم به گوشم نمیرسید هیچی نمیفهمیدم و همین باعث شده بود به خاطر بلند بلند خوندن و مکثهای زیاد انرژی کمتری برای مطالعه داشته باشم و زود خسته بشم.
با یه سر و صدای کوچیک بهم میریختم.
به دلیل استرس زیاد ریزش موی خیلی زیادی گرفتم، لاغر شده بودم و همهی صورتم بهم ریخته بود.
اونقدر استرس روی بدنم تاثیر گذاشته بود که همهی رگهای بدنم تیر میکشیدن.
اگه با آمادگی کامل سَرِ جلسهی امتحان حاضر میشدم حتی با آمادگی کامل هم باز از شدت استرس تک به تکِ مطالب یادم میرفتن.
خلاصه که از طریق استرس هم داشت به روحیهام آسب میرسید و هم به سلامت جسمانیم.
کاریش نمیتونستم بکنم چون خیلی تلاش کردم که رفعش کنم ولی برام مثل عادت شده بود.
من مواقعی هم که هیچ دلیل استرس زا و عاملِ متشنج کنندهای نبود بازم به شدت استرس داشتم و این خیلی اذیتم میکردم.
یه روز که مثل همیشه نا امید از نبودنِ مشاور و… داشتم پیامهای توی کانالهای تلگرام رو میخوندم با یه پیامی در رابط با آقای حامدی و مجموعهی بهارمن رو به رو شدم از بس که توی اون مدت پیامهای کوتاه و بلند از مشاورهای مختلف توی کانالها دیده بودم؛ خسته و کسل بدونِ خوندن پیام که در رابط با مجموعه بهارمن بود، از تلگرام خارج شدم و جالب اینجاست که همون لحظه برای فاصله گرفتن از درگیریهای ذهنی راجبِ مشاور دقیق همون لحظه تلگرام رو از گوشیم پاک کردم ولی انگار یه نفر توی ذهنم میگفت: زهرا تا اینجا اومدی… حدود دو ماه از وقتتم تلف کردی! پس رهاش نکن.
یه ساعتی از این ماجرا گذشت…
دنبالِ معنیِ یه کلمهی ادبی میگشتم؛ رفتم و توی گوگل سرچ کردم که معنیشو پیدا کنم.
همین که دنبالِ معنی میگشتم وارد صفحه که شدم، پایینِ صفحه حالتِ یه تیتر زده بودن که یک کتابِ ۲۰۰ صفحهای رو توی ۲ ساعت مطالعه کنید و عکسِ استاد حامدیِ عزیز هم دیده میشد.
به خودم گفتم: خدایا این همون پیامِ توی تلگرام نبود؟!
روی تیتر که زدم، واردِ یه صفحه شدم که نوشته بود: اگه میخوایید برای پشتیبانی اقدام کنید از طریق این شمارهی واتساپ پیام بدید.
از صفحه خارج شدم رفتم و تلگرام رو دوباره نصب کردم و مجددا پیامِ مجموعه بهارمن رو چک کردم و خوندم.
دیدم درسته همون پیام اینجا هم گذاشته شده.
دوباره واردِ گوگل و اون صفحه شدم و از اون طریق به شمارهی واتساپی که ذکر کرده بودن، پیام دادم.
یه سلام وقت بخیر نوشتم که طولی نکشید که پشتیبانِ مجموعه لطف کردن و پاسخ دادن.
گفتن که منتظرِ ارسال پادکستهای آموزشیشون باشم.
نمیتونستم قبول کنم که اون شخصِ پشتِ خط چه شخصیِ! آیا اعتماد کنم؟!
آیا پاک کنم شماره رو یا صبر کنم ببینم چی میشه؟!
توی پیامی که پشتیبان بهارمن لطف کردن و برای من فرستادن.
نوشته بودن که باید شمارشون رو سیو داشته باشم با همین یه جمله ترس توی وجودم رخنه کرد؛ خیلی جاها شنیده بودم که میگن به شمارههای ناشناس پیام ندید چون ممکنه هکر باشن.
میدونستم مجموعهای به نام بهارمن وجود داره ولی شک داشتم که برای ما از هر شهری که باشیم پشتیبان انتخاب میکنن و آموزش های استاد رو در اختیارمون قرار میدن.
به همین دلیل خدا شاهده دقیق یادمه
که با خجالت و ترس پیام دادم به پشتیبان و نوشتم: ببخشید من چجوری میتونم بهتون اعتماد کنم؟ از کجا بفهمم که واقعاً چنین مجموعهای وجود داره و اینکه اگه وجود داره شما پشتیبان اون هستید؟!
منتظرِ یه واکنش عجیب از پشتیبان مجموعه بودم ولی دیدم خانمی که پشتیبان بودن با صبر و حوصله بعد از خوندن پیامم نوشتن که ما همگی از طرفِ استاد حامدی فعالیت میکنیم و هدفِ ما رشدِ فردی شماست…
همگی هم از این طریق درآمد داریم و حقوق میگیریم پس جای هیچ نگرانی نیست.
محترمانه عذر خواهی کردم و یه نفسِ راحت کشیدم.
البته اون موقع هنوز نمیدونستم که خدا چه هدیهی ارزشمندی رو بهم داده.
به مرور حدودا دو روز یک بار بعضی وقتها هم هر روز پشتیبان مجموعهی بهارمن از طرفِ استاد یه پادکست آموزشی برای من میفرستادن.
کم کم تونستم با همهی وجود واقعا اعتماد کنم.
پادکستها رو یک بار نه بلکه ۴ الی ۵ بار گوش میکردم؛ توی ماشین، موقع انجامِ کاری، موقع ورزش و پیاده روی، حتی موقعی که خرید میرفتم هندزفری توی گوشم بود و پادکستهای استاد رو گوش میکردم.
حس کردم یه خورده آروم تر از همیشهام.
و الان این آرامش رو مدیونِ صحبتهای ارزشمندِ استاد هستم.
خلاصه که تمامی پادکستهایی که برام ارسال شد بارها گوش میکردم و تمام سعیَم رو میکردم که به صحبتهاشون و گفتههاشون عمل کنم.
ولی هنوز استرس توی وجودم بود و نمیدونم چرا ولی فکر میکنم دلیلش این بود که دنیارو یه جنگ و خودم رو یه مبارز میدیدم.
چند تا از وبینارهای استاد رو شرکت کردم و میشه گفت من به هیچ وجه مثل و مانندِ صحبتهای ایشون رو هیچ جا نشنیده بودم.
منی که با هزارتا مشاور صحبت کرده بودم هیج جا نشنیده بودم.
متفاوت بود گفته هاشون و با صداقت و از ته قلبشون با تک تک ما توی وبینارها صحبت میکردن.
بخدا قسم وقتی حالم بد بود و خسته بودم همین که ورود رو کلیک میکردم و میرفتم توی وبینار؛ سرشار از انرژی میشدم و کلا فراموش میکردم خستگی یعنی چی!
یه جوری ایشون صحبتهاشون روی من تاثیر گذاشت که دیگه موقعی که میخواستم کامنت بذارم و یا چیزی بگم توی پایان صحبتام نمینوشتم (خسته نباشید) اون قدر سرشار از انرژی مثبت بودم که حتی کلمهی منفی خسته نباشید رو هم به کار نمیبردم
بلکه همیشه در پایان صحبتهام مینوشتم خدا قوت زنده باشید.
ما توی وبینارها، این انرژی رو با لطیفه و حرفهای خنده دارِ زودگذر دریافت نکردیم
اینجوری نبود که توی وبینار استاد حرفِ خنده دار بزنن ما بخندیم و ۵ دقیقه بعد دوباره حالمون بد باشه اصلا اینجوری نبود.
بلکه ایشون در رابط با مسائل زندگی و راه حلهایی که باید بهشون فکر میکردیم
راجع به مهارتهای زندگی صحبت میکردند.
صحبتهاشون رو من اونقدر تکرار کردم که ملکهی ذهنم شده بود.
و بعد از اتمام وبینار هم اون گفتهها و نکاتشون یادم بود.
یه طوری که انرژی که اول وبینار و لحظهی ورودم داشتم بعد از اتمام و در پایان وبینار هم اون انرژی پا برجا بود.
اونقدر روان و به خوبی صحبت میکردند که به هیچ وجه دلم نمیخواست وبینار تموم بشه.
برام مثلِ عادت شده بود که مطالبِ همهی وبینارهای ایشون رو یادداشت کنم و روی دیوار اتاقم بزنم که همیشه جلوی چشمم باشه و بارها مرورش کنم یه روز یه وبیناری داشتن یا بهتره بگم یه دورهی کامل حدودا ۳ جلسهای برای مدیریت استرس که منم همینو که شنیدم سریع شرکت کردم.
اولش گفتم شاید مطالب و صحبتها همون صحبتهایی باشه که بارها تمرین و تکرار کردم اما استرسم کنترل نشد.
ولی همون جلسهی اولِ وبینارِ مدیریت استرس استاد حامدیِ عزیز، تغییر رو احساس کردم.
هر چقدر که از انرژی، صحبتها و آموزشات عالی و موثر و فوقالعادهی ایشون بگم بازم کم گفتم.
توی یکی از جلسات ایشون یه صحبتی داشتن که من میتونم قسم بخورم واقعا احساسش کردم.
یعنی هیچوقت نمیتونم حالِ خودمو توی اون لحظه توصیف کنم.
احساس کردم ایشون دارن من رو با واقعیت رو به رو میکنن.
ایشون فقط همین رو گفتن که:
خداروشکر بگید و از ته قلبتون از خدا بابت نعمتهاش تشکر کنید؛ همین الان توی وبینار بگید خدایا شکرت و بعد به تک تک اعضای بدنتون نگاه کنید.
میبینید که اونا هم همگی دارن از خدا تشکر میکنن.
مدتها بود که احساس میکردم خدا دستهامو رها کرده و ازش دور شدم.
ولی با این صحبت استاد واقعاً احساس کردم جزء به جزعه وجودم دارن خدا رو صدا میزنن.
دارن برای وجودِ نعمتهاش شکر میگن.
خدا شاهده اون لحظه با همهی وجودم گریه کردم.
نمیدونم اشک شادی بود یا پشیمانی.
فقط میدونم غم نبود؛ پشیمونی بودم از اینکه نعمتهاشو شکر نگفتم، پشیمون بودم از اینکه قدردانِ ارزشهای زندگیم، قدردانِ سلامتیم، زمان و خانوادم نبودم و از ته قلبم خوشحال بودم که خدارو احساس کردم.
اون حسِ اون لحظهام رو با هیچ احساسی نمیتونم عوض کنم.
توی همهی روزای زندگیم و توی هر موقعیتی خدا هوامو داشته ولی هیچوقت نتونستم به خوبی قدردان باشم.
زهرا جلسات و وبینارهای مدیریت استرس رو شرکت کرد و دیگه خبری از استرس همیشگی که داشت نبود.
با نکات و تمریناتی که از استاد حامدی یاد گرفتم دیگه کنترل کاملِ استرسم رو دستم گرفتم.
چند ماهی میشه که دیگه مثلِ گذشته استرس ندارم و نحوهی مدیریتش رو به خوبی یاد گرفتم.
به همهی دوستانِ عزیزی که چه توی کامنتها صحبتهای بنده رو دیدن، چه توی استوریها و اینکه حالا اینجا دارید صحبتهای بنده رو با نگاههای پر از مهرتون میخونید پیشنهاد میکنم حتماً دورهی فوق العادهی مدیریتِ استرسِ استاد رو شرکت کنید و تغییر رو واقعا احساس کنید.
به خواهرمم بهارمن رو معرفی کردم و ایشون به پشتیبان برای ارسال پادکستها پیام دادن.
تصمیم گرفتم هر جور شده دوره نخبگان رو شرکت کنم و در کنارش دورهی چهارگام رو هم هدیه گرفتم
خیلی خوشحالم که دارم از آموزش های عالیِ استاد کمک میگیرم و قراره که در دورهی نخبگان خیلی از مهارتهارو یاد بگیرم.
البته از طریقِ مقالات، وبینارها و پادکستهای فوق العادهی ایشون هم خیلی مهارتها و نکات عالی رو یاد گرفتم.
از جمله: نقشهی ذهنی، تقویت حافظه، رسالتِ زندگی، زود بیدار شدن، برنامه ریزی روزانه، مدیریتِ استرس و مدیریتِ زمان و خیلی از نکاتِ فوق العادهی دیگه…
واقعا خدارو هزاران مرتبه شکر میکنم که استاد حامدی رو در مسیری که دارم تا رسیدن به هدفم طی می کنم قرار دادن.
باعثِ افتخاره که بنده رو عضوی از خانوادهی بهارمن میدونن.
هر پادکست و مقالهای که پشتیبانها برای بنده ارسال میکنن لبخند رو به من هدیه میکنه.
از همه خواهش میکنم لطفا بعد از خوندنِ مقالات حتما کامنت بذارید؛ چون این کامنتها به استاد انرژی میده و ایشون رو خوشحال میکنه.
واقعا استاد در تلاش هستن که مارو به بهار زندگیمون نزدیک کنن.
با همهی وجودم میخوام از استاد حامدیِ عزیز و همکارانشون، از پشتیبانهای مجموعهی فوق العادهی بهارمن مخصوصا پشتیبانِ خودم همون بانوی با محبت و صبوری که خیلی زیاد برای چالش اذیتشون کردم و وقتشونو گرفتم؛ بابتِ تک به تک زحماتی که کشیدید و وقت ارزشمندتون رو در اختیار ما گذاشتید؛ تشکر کنم.
خدا قوت، زنده باشید.
استاد ازتون خیلی ممنونم بابتِ اینکه یادم دادید که زندگیِ من جنگ نیست و من هم یک مبارز نیستم.
بلکه یک بازیکن هستم که فقط کافیه بازیِ زندگی رو یاد بگیرم و به بهترین نحو مثلِ یه بازیکنِ حرفهای بازی کنم.
شما مایهی افتخارِ مایید استاد.
توی مسیر من شما نور امیدی بودید که صحبتاتون من رو از تاریکی مطلق نجات داد.
خدا حفظتون کنه.
تنتون سلامت و لبتون خندون.🧡
زهرا محمدزاده مطلق
8 نظر
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام خوارم
من یک برنامه ای بهت معرفی کنم اسمش:medito برنامه مدیتیشنه که زبانش انگلیسیه ولی خیلی کارتو راه میندازه
البته دوره های امیر حسین حامدی دوره شاد زیستنشو خیلی دوست دارم.
این برنامه مدیتیشن برای خواب،کار،و بسته های مختلف داره
انشالله موفق شی رولکم
سلام وقت بخیر💜
دوست عزیزم امیدوارم همیشه موفق باشید…
سلام زهرای عزیز
بسیار لذت بردیم از داستانی که نوشته بودی و توانستی بر استرس خود غلبه کنی
انشالله همیشه موفق و موید باشی و درآینده شاهد مطالب و حتی کتاب از شما باشیم
سلام روز همگی بخیر
من 2 هفته هست که با مجموعه آشنا شدم
و خیلی خیلی خوشحالم و با اینکه مدت زیادی نمیگذره ولی خیلی برام تاثیر گذار بوده
واقعا خیلی ممنونم از آقای حامدی و همکاران عزیزشون 🌸🌸
سلام زهرا عزیز
واقعا خوشحالم شدم که امروز داستان موفقیتت رو مطالعه کردم.
ما از نتیجه شما دوستان عزیز کلی انرژی میگیریم.
ممنون که این حس خوب رو بهارمن میدید.
سلام خداقوت
من قبل از آشنا شدن با بهارمن دقیقا مثل زهرا خانم بودم به شدت استرسی بودم و همیشه استرس داشتم خیلی سختی میکشیدم ولی الان با قبلم خیلی تغییر کردم خیلی اصلا آدم قبلی نیستم و واقعا از حال و روز و زندگی الان راضی هستم و آرامش دارم واقعا منم خداروشکر میکنم که عضو خانواده بهارمن هستم
سلام و خدا قوت مهدیه عزیز
خیلی خوشحالیم که مجموعه بهترین رو برای پیشرفت و بهبود فردی خود انتخاب کردین
خداروشکر که بهارمن تونسته در امر بهبودی شما موثر باشه
موفق باشید
زهرای عزیز تو دختر توانمندی هستی .. چه نگارش قشنگی
بدون شک تو یه نویسنده قهار میشی خوشحالم که تونستی استرست رو مدیریت کنی وخداروشکر که باحال خوب داری ادامه میدی برات آرزوی حالِ خوب و شادی های پی در پی دارم