موفقیت در سپیده دم
سلام دوستان عزیزم.
خیلی خوشحالم که می تونم داستان موفقیتم رو براتون بنویسم.
تقدیم به دل پرمهرتان:
چشم هایم کامل باز نیست. کمی تار می بینم. باز تیک تیک ساعت و عقربه ای که بر چشم هایم سنگینی می کند.
ساعت چند است؟ چقدر خوابیدم؟ چرا کسی من را زودتر از خواب بیدار نکرده بود؟
تقریبا ظهر است و من از بسیاری از افراد عقب مانده ام.
دلم می خواهد همان جا تا شب بخوابم.
اگر این سحرخیزی با من پدرکشتگی داشته باشد، چه؟! نه! نه! این خیلی احمقانه به نظر می آید.
بغضم می گیرد. چه چیزی کم دارم که نمی توانم مثل آن دسته از افراد باشم؟ همان دسته که صبح ها بیدار می شوند و از امثال منی که تا لنگ ظهر می خوابند، جلوترند؟
بهتر است کلا رویای سحرخیزی و این جور حرف هارا کنار بگذارم؛
اما داستان به همین جا ختم نمی شود!
چندی بعد و در زمانی که در تب و تاب رشدفردی بودم، توانستم با سایت های مختلف آشنا شوم.
یکی از همان سایت ها، گویی هدیه ای بود از سوی کائنات به من: بهارمن.
کمی در این سایت گشت زدم و با استاد حامدی عزیز آشنا شدم.
مطالب جالبی داشتند. داشت خوشم می آمد!
حتی در یکی از همان شب ها، تا دیروقت بیدار ماندم و پادکستشان را گوش دادم و بعد خوابیدم.
بهارمن فرصت خوبی بود تا بتوانم خودم را بهتر کنم. امّا هنوز با آموزش ها و دوره های ارزشمندشان آشنا نشده بودم.
از سویی مدرسه و درس هم فرصتی به من نمی دادند تا روز هایم را صرف آموزش کنم؛ حداقل در آن زمان اینطور عقیده ای داشتم!
بعدتر در تابستان همین امسال، با دوره نقشه ذهنی آشنا شدم و آن را خریداری کردم.
واقعا دوره خوبی بود و محتوای ارزشمندی در اختیار ما قرار داده شد.
امّا از همه مهم تر اعتمادی بود که من به استاد حامدی عزیز پیدا کردم.
و امّا…
می رسیم به دوره ای که سبک زندگی من را متحول کرد: دوره سحرخیزی!
وقتی این دوره را خریداری کردم، ( و خیلی متشکرم از پشتیبانی محترم که این دوره را در پنل کاربری بنده قرار دادند)، همان شب چند جلسه را دیدم و حسابی هیجان زده شدم، به طوری که صبح فردا را زودتر از همه بیدار شدم.
به غیر از نکات و محتوای نابی که ارائه می شد، کلام و لحن استاد حامدی برای من خیلی ارزشمند بود؛ حس شوخ طبعی و انرژی و حس و حال خوب!
الان من سحرخیز شدم و لذت استفاده از زمانم را تجربه می کنم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
به ساعت نگاهی می اندازم: پنج صبح.
کمی بدنم را حرکت می دهم و یک لیوان آب می خورم.
همه خواب هستند و طلوع خورشید انتظارم را می کشد.
بر روی زمین می نشینم و به حرکت نفس هایم دقت می کنم.
مطالعه می کنم و لذت می برم: پنج و بیست دقیقه صبح.
ورزش می کنم و ورزش می کنم. واقعا حس و حال خوبی دارد: شش صبح.
حالا که روتین صبحگاهی ام را با حال خوب به اتمام رساندم، پس از چند دقیقه به دوباره سروقت کار اصلی ام می روم: نوشتن.
یک ساعتی را به نوشتن داستان موفقیتم اختصاص می دهم.
هفت و نه دقیقه صبح.
و این بود داستان سحرخیزی من!
دوستدار شما، دانیال محمودزاده.
2 نظر
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا شوی
سلام دانیال جان
چه داستان قشنگی
لذت بردم
خوشحالم که از بهترین عادتهای افراد موفق رو به دست اوردی
شاد باشی و سلامت