کوه انگیزه
کتاب منطق رو گذاشتم کنار و دفترمو ور داشتم تا نکاتی که یادم بود رو بنویسم.
داداشم سربازه. چون نبود و اتاقش گوشه بود و خلوت، همیشه اونجا درس میخوندم. گوشیمو گذاشتم پایین چهارپایه کوچکی که دفترم روش بود تا شروع کنم به نوشتن که بابام زنگ زد، کلی دلم تنگش بود.
“ما دامداریم چون چند سالی بود بارون نیومده بود، داداشمم که نبود… بابام کمک نداشت واسه همین امسال گله رو برد کوه تا زمستون بارون بیاد، و داداشم که اومد مرخصی دیگه گله رو بیاره روستا ”
باهاش حرف زدم. پرسید مامانت و بچه ها کجان؟ گفتم بیرون. پرسید: داری درس می خونی؟ گفتم اره دخترت به دانشگاه های استان هرمزگان راضی نیست. گفت الهی قربونت برم، برگ برندم تویی. تو فقط بخون. این جمله از همه کلیپا و آهنگ انگیزشیا برام موثر تر بود و دیگه خستگی نمی موند. باهم حرف زدیم و زود گوشیو قطع کرد که شارژ باتریش نره.
منم نشستم و خودکار دست گرفتم که شروع کنم، یهو صدای شیشه ها اومد… خیلی وحشتناک بود! زلزله بود. دیدم خیلی شدیده!
مثله توصیه های کتاب علوم سال پنجم، سرمو آوردم پایین و دستامو گرفتم رو سرم تا زلزله تموم شه. خیلی ترسیدم… مثه زلزله هایی نبود که قبلا دیده بودم… قفسه شیشه ای کتاب و وسایل داداشم افتاد روم. میخواستم برم بیرون ولی تا در فاصله بود و گیر افتاده بودم. صدای افتادن یخچال اومد.
دیگه قشنگ اینو تصور کردم که منو با گردن و دست و پای شکسته از زیر آوار بکشن بیرون. منتظر بودم که سقف کاهگلی خونه بیاد رو سرم… که آروم شد. مامانم با گریه اومد تو تا بگه بیا بیرون، سریع وسایلو زد کنار تا از جا پاشم ولی نمی شد! انقدر شوکه بودم که مغزم به دست و پاهام دستور نمی داد! بقول معروف پاهام قفل شده بود. فقط جیغ میزدم نمیتونم تو برو بیرون. اونم با گریه رفت که یکیو خبر کنه کمکم ، که دوباره شروع شد…
دیدم کم کم داره سیمان و بلوک و… می ریزه رو فرش. ناخود آگاه فریاد زدم “یا حسین” گوشیمو ورداشتم و پریدم بیرون. دم در که رسیدم کوه های رو به رو خونه رو دیدم که ازش گرد و خاک بالا میرفت!
سمت چپ رو نگاه کردم پادگان ازش خاک میرفت بالا. نگاه کوه های پشت خونه کردم جایی که بابام بود، فقط ازش خاک و سنگ می ریخت، صدای سقوط سنگها که می اومد می گفتم خدا کدوم از این سنگا رو باید کنار بزنم بابامو پیدا کنم، می گفتم خدایا آخرین باری بود که باهاش حرف زدم؟!
پاهام زخمی شده بودن، چند ساعت بعد دردشو احساس کردم. اینقدر همه دردم شده بود بابا که هیچی رو احساس نمی کردم… فقط چشمم به کوه بود و هر پس لرزه که می اومد نا امید ترمیشدم. دلم هیچی جز دستاش نمی خواست.
چند ساعتی تو همون حال بدم موندم که زن عموم اومد و گفت بهم که عموت رفته جای دیگه و آنتن داشته، زنگ زده به بابات حالش خوبه. فقط نگران تو بود که توی خونه بودی می دونست نتونستم برم بیرون.
فرداش که شد پس بازم لرزه ها ادامه داشت. زنگ زدم بابایی و حرف زدم باهاش باورم نمی شد خدا بابام سالمه تو این اتفاقا، از اون لحظه دیگه معصومه حالش ازهرکسی بهتر بود. برام مهم نبود که چی شده، فقط تونستم چندتا از دفتر و کتابامو بیرون بیارم، برام مهم نبود همکلاسی هام چکار میکنن و چه بهانه ای برای درس نخوندن دارن… معلم هام کی میخوان درس رو شروع کنن… فقط میخواستم بخونم ولی هرکاری میکردم نمی تونستم چیزی یاد بگیرم! اما باز کتابو میذاشتم جلوم و تلاش میکردم ،،،
سه روز که گذشت، هلال احمر برای روستامون چادر و وسایل آورد. درسته نوش دارو بود بعد از مرگ سهراب ولی خیالم راحت بود که مامانم و بچه ها جای درستی واسه خواب دارن.
حوصله هیچ کسی رو نداشتم، اینقدر همه می اومدن می رفتن زنگ میزدن ، روزا رو میخوابیدم شبا که شلوغ نبود بیدار بودم.
پنج روز گذشت دیدم هیچی یاد نگرفتم کلی عقب موندم با گریه پیام دادم مشاورم “البته چند ماهی میشد که انصراف داده بودم و دانش آموزش نبودم” گفتم من چکار کنم؟ هیچی یاد نمی گیرم! اونم راهنماییم کرد. دیگه فقط میخواستم شادی بابامو ببینم، برام مهم نبود که هنوز پس لرزه میاد و زمین شناسا گفتن تا دو سه ماه دیگه شرایط همینه… پس اوضاع فعلا درست نمیشه.
راه خراب شده بود بابام نمی تونست بیاد خونه، واسه من فقط صداش کافی بود تا کوه انگیزه بشم و درس بخونم
واسه خودم نه، به عشق چشمای پدرم که پر از اشک شوق بشه… بعد همه سختیا یه پایان خیلی زیبا و تصور ناشدنی براش رقم بزنم یه پایان واسه غم ها و شروع شادیامون… یه شروع یه رتبه عالی! با همه این اتفاقآ و بین همه اوناییکه آسایش دارن، من حتی یه شب که از سرما دستام یخ کرده بود و نمیتونستم خودکار رو تو دستم بگیرم و آتیش هم سرد شده بود وکبیریت و پیدا نکردم… دستامو گذاشتم تو خاکسترایی که سرد شده بود، شاید اون یکم گرما داشته باشه تا انگشتام بتونن خودکارو لا به لای خودشون جا بدن و حرکت کنن.
دیگه من اون معصومه نبودم، من یه دختر جدید بودم که میخواستم با همین دستا کلی جایزه و افتخار بیارم برای شادی بابام، موثر باشم برای مردمم و اونایی که مقابل یه اتفاق طبیعی کلی کم آوردن و خسته شدن. (البته حقم داشتن)
افتخاری بشم برای همه دلهای مردم مظلوم روستام که کسی داد دلشون رو نشنید و فقط ازشون استفاده کردن تا خودشون رو محبوب کنن… افتخار بیارم واسه زاگرس که آروم آروم شکست و ریخت… افتخار و انگیزه باشم واسه دخترای روستام…
دیگه فقط واسه خودم درس نمی خونم و هی احساس مسئولیتم بیشتر میشه.
من میخواستم که بیشتر و بهتر یاد بگیرم تا یه سایت پیدا کردم که درباره آموزش تند خوانی نوشته بود. مطالبش رو خوندم و حس کردم خیلی می تونه کمکم کنه.
یه گزینه داشت: “پادکست ها را برایم ارسال کن” اونو که زدم تو واتساپ بهم پیام دادن. اولش فکر میکردم اینم یه تبلیغه و فقط واسه گسترش کارش تلاش میکنه… بعدش دیدم اشتباه میکردم و کلی راهنماییم کردند. بقول خود استاد حامدی توی وبینارش رفیق پیدا کردم.
دوره نخبگان یادگیری و حافظه رو شرکت کردم. با حرفای امیر حسین حامدی دیگه اون رتبه ای که منو به خواسته قلبیم برسونه دور نیست! هرچی که گفتند رو سعی کردم گوش کنم و انجامش بدم تا وقتی رتبه ها رو اعلام میکنند، بابام بغلم کنه و با دستاش اشکای شوقمو پاک کنه 😊💓
معصومه تاریک – دوازده انسانی- کنکوری 1401 😊
21 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
عالی بود
امید در دل ناامیدی موفق باشی دوست من
سلام عالی بود بسیار لذت بردیم
سلام معصومه جان
خیلی خوشحالم که داستانت رو خوندم
خوشحالم که در کنار خانواده شاد و خوشحالی
مراقب خودت باش دختر
😊❤️خیلی دوستتون دارم که حال خوبم رو مدیون شما هستم
سلام معصومه خانم واقعا بهت تبریک میگم بابت این اراده
خیلی دوست دارن اراده ی شما رو داشته باشن از جمله خودم
قدر خودت رو بدون 🌹🌸
سلااامم معصومه دختر من بهت افتخار میکنم که بااین همه سختی بازم تمام تلاشت رو کردی …
تو حتما موفق میشی دختر
فقط به تلاشت پرقدرت ادامه بده و بترکون💙✋🏻
سلام ممنونم 🙏
واقعاً خیلی خوبه، منم همین مشکل رو دارم امیدوارم منم بتونم موفق بشم
میشه شماره از استادت رو بدی ؟؟
امیدوازم نتیجه ای که میخای رو بگیری عزیزم چه خوب که تسلیم نشدی و با قدرت ادامه میدی
🙏ممنونم دوست عزیز
سللم؛
وقتی داستان رو خوندم، چشام پر از اشک شوق انتهای داستان شد. از ته قلبم برات بهترین ها رو آرزو میکنم معصومه عزیزم.
موفق باشی دختر زاگرس😘💖
معصومهی عزیزم، امیدوارم بهترین نتیجه ای که میخوای رو از کنکور امسالت بگیری. تو برای زاگرس و ایران افتخاری دختر. همیشه تو زندگی ت موفق باشی🙏🌹
ممنونم از لقب زیبایی که بهم نسبت دادین 🙏💓
من عاشق زاگرس هستم.
چقدر زیبا و دلنشین بود معصومه جان
برات موفقیت دعامیکنم،
منم الان مثل تو در آرزوی موفقیت نیستم بلکه در تلاشم برای بدست آوردنش.
خیلی ممنونم🙏💓
معصومه عزیزم از دور تورو درآغوش میگیرم محکم بغلت میکنم ومیبوسمت از شادیِ اینهمه همت .. اینهمه تلاش … اینهمه انگیزه … اینهمه عشق به پدر و خانواده
معصونه عزیز تو یک فرشته زمینی هستی..
داستانت غم شیرینی داشت دعا میکنم بهترین رتبه کنکور ۱۴۰۱ برای تو باشه واز ته دل آرزو میکنم بهمه خواسته هات برسی .. ناشالله بهت باشه دختر
فقط وقتی رتبه کنکورتو دیدی مارو در شادی خودت شریک کن منتظر اون روز هستم
ممنونم از لطف تون نسبت بهم 🙏
همه سعی ام رو میکنم که رتبه ام شماها رو هم شاد کنه
🧡🧡🧡🧡🧡
واقعا حرفی نمیمونه. آفرین بهت معصومه امیدوارم موفق باشی♥️
متشکرم دوست عزیزم🙏💓