تصمیمی از ۴ سالگی

به نام خداوند جان آفرین حکیم سخن در زبان آفرین
شاید تصمیمی که برای زندگیم گرفتم از ۴ سالگی بوده باشه. خب هممون میدونم که پدرها برای دختر بچه ها همه چیزشان هستند. و پدر من وقتی ۲ سالم بود بیماری سختی گرفت و در بیمارستان بستری شد. و من توی سن ۴ سالگی که بیشتر با موضوع اشنا شدم با ذهن کودکانه ام میخواستم که حالش رو خوب کنم و به قولی تنها روشی که اون زمان میدونستم پزشک شدن بود.
سالها گذشت و گذشت و من هر سال بزرگتر شدم و پدرم هنوز اون بیماری رو داشت و من دست از تلاش نکشیده بودم و میخواستم پزشک بشم تا اون رو درمان کنم. در تمام طول دبستان و راهنمایی شاگرد اول کلاس بودم و یه جورایی برای همه جای تعجب بود چون علاوه بر وضعیت پدرم،یک بچه طلاق بودم و خواهر کوچکتری هم داشتم که باید ازش مراقبت میکردم و طبیعتا چون که مادر نداشتم کار های خانه و… هم بر دوشم بود و علاوه بر اینها با کمبود امکانات در روستا هم مواجه بودیم اما با تمام این اوصاف باز هم همیشه شاگرد اول بودم و درسم خوب بود.
تا اینکه امسال به دبیرستان رفتم. اولش کلی ذوق و شوق داشتم اما رفته رفته این هیجان کم و کم تر میشد. دختری که معدلش کمتر از ۱۹/۹۰ نبود الان با نمره های خیلی پایین و بدی مواجه شده بود. از ساعت ۶ عصر تا ۴صبح درس میخواندم اما نتیجه دلخواهم را نداشت. دلیلش هم این بود که من عادت به حفظ کردن تک تک کلمات داشتم ولی دبیرستان جایی بود که حتی اگر کل کتاب را حفظ بودی باز هم اگه مفهومی بلد نباشی انگار هیچی نمیدونی و نمیتونی نمره ای بگیری.
دیگه از این شب بیداری ها و نتیجه نگرفتن ها خسته شدم و درس رو ول کردم. منظور از ول کردن درس این نیست که بیخیال کنکور شدم، در واقع هر کاری میکردم نمیتونستم دوباره شروع به خوندن درس ها بکنم. یعنی مهر ماه رو درس خوندم اما آبان و آذر هر کاری که کردم نشد که بخونم و نتونستم خودم رو جمع کنم.
وضعیت روحیم هر روز بد تر میشد چون با اینکه درس نمیخوندم استرس کنکور ولم نمیکرد یه جورایی توقعم تو قبولی از کنکور از خودم بالا بود اما آخه بدون درس خوندن چطور موفق میشدم !!!
یه شب از خدا با تمام وجودم درخواست کردم که کندخوانیم رفع بشه. اعتقاد داشتم که خدا قادر مطلقه و هر چی که بخواد همون میشه.
باز هم گذشت حالا دی ماه شده بود و فرصت خوبی برای جبران ولی من باز هم نتونستم کاری از پیش ببرم.
یک روز از مدرسه اومدم در حالی که امتحانم رو بدجور خراب کرده بودم ولی این خراب کردن امتحان این دفعه به جای ناامید تر کردنم برای شروع و تلاش دوباره مصمم ترم کرد.
همون روز که داشتم توی تلگرام درباره روش های مطالعه یک مقاله میخوندم که اتفاقی با بهارمن آشنا شدم و پس از خوندن مقالات رایگانش، یه نور امید حسابی توی دلم زنده شد.
توی دوره نخبگان یادگیری شرکت کردم و بهش به عنوان یه فرصت طلایی نگاه کردم. فرصتی که قطعا خدا اون رو به عنوان یک هدیه توی دامنم گذاشته بود.
نداند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار
نازنین اسحاقی
7 نظر
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام عزیز دل
فوق العاده بود داستانت
دختر پر تلاش و مصممی مثل تو معلومه که موفق میشه و به نتایج دلخواهش میرسه
تو لایق بهترینا هستش و امیدوارم همیشه بدرخشی
موفق باشی ❤️
واییی عالی بوددد🤧
امبدوارم به خواسته قلبیت برسی عزیزم و همیشه موفق باشی نازنین جان
خیلی لذت بردیم ممنونم ازت😍👌🏽
وااااااای نازنین… باخوندن داستان زندگیت میشه فهمید چه دختر پرتلاش و قدرتمندی هستی… شک ندارم میتونی با رتبه عالی تو کنکور قبول بشی و یه خانم دکتر متخصص وحازق بشی… ولی یه قولی بده… وقتی پطشکی قبول شدی شادیتو با بچه های بهارمن تقسیم کنی که ما هم خوشحال بشیم برات آرزوی سلامتی آرامش موفقیت و دکترشدن دارم😍
من همیشه به این جمله که دنبال موفقیت باش موفقیت خودش دنبالت میاد اعتقاد دارم …. خیلی جمله قشنگه پ با داستان شما دوباره یادش افتادم … امیدوارم همیشه موفق باشی 🤍
سلام نازنین جان
از ته قلبم برات آرزوی موفقیت و سربلندی میکنم دختر تلاشگر😘❤
سلام عزیزم توی تمام مراحل زندگیت موفق باشی انشاالله
سلام نازنین عزیز
چه داستان هیجان انگیزشی داشتی
خوشحالم که افتخار داریم شمارو در دوره نخبگان همراهی کنیم.
واقعا لذت بردم. امیدوارم که همیشه شاد و خندون باشی