هرگز تسلیم نشو

دبستانی که بودم تمام درس هایم خوب بود جز ریاضی ، اولین نمره زیر ده را که گرفتم ، از ترس میلرزیدم ،حرف های معلم که مرا تنبل میخواند یک طرف ، تنبیه مادرم از طرفی دیگر، حرف های معلم ، مدیر ،ناظم ، دوستانم، خانواده ،اطرافیان ، باعث شد که باور کنم من دانش آموزی تنبل و خنگ هستم،
میدانستم که درس خواندن را دوست دارم ، اما حرف ها توانی برایم نگذاشته بود.
دبیرستانی که شدم عاشق زیست و شیمی بودم ، تمام درس های حفظی ام خوب بود ،با تمام قلبم رشته تجربی را میخواستم، مدیر مدرسه ام بدون توجه به علاقه ام مرا انسانی ثبتنام کرد ،دیگر بی هدف درس میخواندم ، میخواستم فقط دیپلم بگیرم ، فکر دانشگاه رفتن و کنکور بر سر نداشتم، خسته بودم از راهی که برایم انتخاب کرده بودند.
ازدواج کردم و سال آخر را با بی میلی خواندم، آنقدر بی میل که شهریور ماه هم قبول نشدم و دی ماه دوباره امتحان دادم. و با معدل دوازده بلاخره دیپلم گرفتم.
بزرگتر شدم ته دلم میخواست درس بخوانم، تمام دوستانم پا به دانشگاه گذاشته بودند اما من مشغول خانه داری بودم، باردار شدم، دخترم به دنیا آمد، دوسال از دیپلمم گذشته بود، هنوز هم دلم میخواست بخوانم، اما چه بخوانم؟ چه رشته ای؟ با بچه؟ کجا؟
سردرگمی امانم را بریده بود ،بلاتکلیف بودم ، دلم میخواست درمان کنم ،یاد بدهم ، حرف بزنم ، صبر کردم تا دخترم دو ساله شود، رشته روانشناسی مانند نور به زندگی ام آمد، با روانشناسی، هم میتوانستم درمان کنم هم معلم باشم و یاد بدهم، هم حرف بزنم…
حالا با تمام قلبم میخواستم روانشناس باشم، نمیتوانستم با بچه ۲ساله شهر های دور بروم، پس در یکی از دانشگاه های شهرم رشته روانشناسی را ثبتنام کردم.
روز های سختی بود، مجبور بودم دخترم را صبح ها پیش مادرم ببرم، تا با خیال راحت در کلاس حاضر شوم.
پدر و مادرم در شهری نزدیکی شهری که من زندگی میکنم زندگی میکنند و من در رفت آمد بودم ، گاهی با دختر دو ساله ام در کلاس حاضر میشدم ،
دخترم بیتابی میکرد، درکش میکردم ،سعی میکردم مادرانگی ام را به نحو احسن انجام بدهم.
تمام آن روزها با قلبم درس میخواندم، سختی ها را تحمل میکردم، شب ها بعد از اینکه دخترم به خواب میرفت بلافاصله کتاب هایم را باز میکردم و تا صبح درس میخواندم.
با معدل ۱۸ لیسانسم را گرفتم، در مرکز توانبخشی مشغول به کار شدم. دوباره خواندم و اینبار کارشناسی ارشد را در شهر ساری که سه ساعت فاصله بود تا آن شهر قبول شدم.
خوشحال بودم ،از آن دختری که در مدرسه همه تنبل میخواندنش خبری نبود، روزها به سرعت میگذشتند، از درس خواندن لذت میبردم.
حرف های زیادی شنیدم. زیر منفی بافی های دیگران کمر خم نکردم. تحقیر شدم، مسخره شدم اما تسلیم نشدم. به خودم ایمان داشتم!
دفاع پایان نامه ارشدم را چند ماهی است کرده ام و نمره بالایی گرفتم ،میخواهم به همه یاد بدهم هدفمند باشند. نا امید نشوند، به خود و خدا ایمان داشته باشند.
میدانم سخت است، راه موفقیت گاهی درد دارد، اما تا درد نباشد طعم لذت را نخواهید چشید.
میخواهم به پدر و مادر ها بگویم هر صفت منفی را به فرزندانتان نسبت ندهید، بچه ها باور میکنند، استعداد هایشان خشک میشود. بگذارید خودشان به موقع جوانه میزنند و رشد میکنند.🌱 تشویقشان کنید، راه را هموار کنید، همه ما خارق العاده هستیم؛ هر کدام در یک زمینه… سخت نگیرید.
حالا من همان دختری که در مدرسه تنبل و بی عرضه خطاب میشدم. معلم هستم، در دوره ارشد ممتاز شدم، مقاله مینویسم، شروع به نگارش کتابم کرده ام، کارگاه برگزار میکنم، دکترا قبول شدم.
دختر کوچکم حالا ده ساله است و به مادرش افتخار میکند.
پایان.
2 نظر
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دمتون گرم واقعا
لذت بردم از داستانی که نوشتید.
امیدوارم دوستان دیگه هم بخونن و تصمیمات بهتری در زندگیشون بگیرند.
موفق باشید.
ماشالله به این همت و هدفمندی شما مسلما شما یک زن قدرتمندی و یک مادر نمونه که میتونه نماد قدرت و همت و تلاش برای خانواده و اطرافیانش باشه … مطمئن باشید فرزندان شما از شما قوی تر و برای رسیدن به هدفهاشون مصمم تر و پرتلاش ترند براتون سامتی و موفقیت بیشتر رو آرزومندم